چه جمعه ها که گذشت و من بی آنکه بدانم، منتظرت بودم!
بی آنکه به ساعت دیواری خیره شده باشم یا از شوق آمدنت
روبه روی در ایستــاده باشـــــــم!
هر جمعه، قاصدک های زیادی می آیند و صحن تمام خانه ها
و خیابان ها را پـــر می کننــــد!
هر جمعه انگار بوی انتظار همه جا را می گیرد و جانماز من،
پر از عطــــر یــــاس و قاصــــــدک می شود!
هر جمعه، بوی گلاب می آید؛ از جایی که نمی شناسیم.
هر جمعه هــوا گرفتــــــه است و گلوی من هــــــــم...
وقتی که بیایی، رها می شویم تا خـــدا؛ همراه با تــــــو،
و سینه های مجروحمان را به مرهم تسبیح و اخلاص خواهیم سپرد.
بیا و دست هایمان را بگیـــــــر!
بی تو، چگونه از دشت های تفتیده ی تظاهر و تحقیر می توان
گذشت ـ بی تو که شرط کلمـــــه ی توحیدی ـ؟
کـــــــی می آیــــــی؟
نظرات شما عزیزان:
|